پیشانیات
از میان دیوار میدرخشد
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
به گونۀ ماه
نامت زبانزد آسمانها بود
مثل پرندهای که بیبال و پر بماند
فرزند رفته باشد اما پدر بماند
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را