خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
در راه تو مَردُمَت همه پر جَنَماند
در مکتب عشق یکبهیک همقسماند
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
هرگز نه معطل پر پروازند
نه چشم به راه فرصت اعجازند