خوشا آنان که چرخیدند در خون
خدا را ناگهان دیدند در خون
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
بهنام او که دل را چارهساز است
به تسبیحش زمین، مُهر نماز است
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود