میگوید از شکستن سرو تناورش
این شیرزن که مثل پدر، مثل مادرش...
آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
زنی شبیه خودش عاشق، زنی شبیه خودش مادر
سپرده بر صف آیینه دوباره آینهای دیگر
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
گاهی اگر با ماه صحبت کرده باشی
از ما اگر پیشش شکایت کرده باشی