ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده