صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده