رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده