آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید