با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
ای پاسخ بیچون و چرای همۀ ما
اکنون تویی و مسألههای همۀ ما
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را