ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
پیشانیات
از میان دیوار میدرخشد
به گونۀ ماه
نامت زبانزد آسمانها بود
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را