ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست