امروز که انتهای دنیای من است
آغاز تمام آرزوهای من است
با بال و پری پر از کبوتر برگشت
هم بالِ پرندههای دیگر برگشت
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده