ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
فکری به حال ماهی در التهاب کن
بابا برای تشنگی من شتاب کن
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده