ای شکوه کهکشانها پیشِ چشمانت حقیر
روح خنجر خوردهام را از شب مطلق بگیر
تو آن عاشقترین مردی که در تاریخ میگویند
تو آن انسانِ نایابی که با فانوس میجویند
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
بی خون تو گل، رنگ بهاران نگرفت
این بادیه بوی سبزهزاران نگرفت