غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد