صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید
فریاد اگرچه در تو پنهان بودهست
خورشید تکلّمت فروزان بودهست