سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
روشن از روی تو آفاق جهان میبينم
عالم از جاذبهات در هيجان میبينم