غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
گفته بودی که به دنیا ندهم خاک وطن را
بردهام تا بسپارم به دم تیر بدن را
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
شب، شبِ اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظهها با تو چه زیباست اگر بگذارند
باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشمهای مهربانش...