او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟