ای شکوه کهکشانها پیشِ چشمانت حقیر
روح خنجر خوردهام را از شب مطلق بگیر
تو آن عاشقترین مردی که در تاریخ میگویند
تو آن انسانِ نایابی که با فانوس میجویند
خوشا آنان که چرخیدند در خون
خدا را ناگهان دیدند در خون
ماجرا این است کمکم کمّیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضۀ کالا گرفت
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
بهنام او که دل را چارهساز است
به تسبیحش زمین، مُهر نماز است
بی خون تو گل، رنگ بهاران نگرفت
این بادیه بوی سبزهزاران نگرفت