شب تا به سحر نماز میخواند علی
با دیدۀ تر، نماز میخواند علی
پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
تا داشتهام فقط تو را داشتهام
با نام تو قد و قامت افراشتهام