ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
اذان بگو که شهیدان همه به صف شدهاند
که تیرها همه آمادهٔ هدف شدهاند
بیزارم از آن حنجره کو زارت خواند
چون لاله عزیز بودی و خوارت خواند
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت