روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
فریاد اگرچه در تو پنهان بودهست
خورشید تکلّمت فروزان بودهست