مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود