بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
آرامشی به وسعت صحراست مادرم
اصلاً گمان کنم خودِ دریاست مادرم
حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن