حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
زینب صُغراست او؟ یا مادر کلثوم بوده؟
یا خطوط درهم تاریخ نامفهوم بوده؟
حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
به دریا رسیدم پس از جستجوها
به دریای پهناور آرزوها
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم