خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
آزادگی ز منّت احسان رمیدن است
قطع امید، دست طلب را بریدن است
پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت