ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
آنجا كه حرف توست دگر حرف من كجاست؟
در وصل جای صحبت از خویشتن كجاست؟
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
برگرد ای توسل شبزندهدارها
پایان بده به گریۀ چشمانتظارها
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد