روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی