ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
زهی آن عبد خدایی که خداییست جلالش
صلوات از طرف خالق سرمد به جمالش
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد