ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم