ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
بیزارم از آن حنجره کو زارت خواند
چون لاله عزیز بودی و خوارت خواند
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت