روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
تابید بر زمین
نوری از آسمان
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
ای انتظارِ جاری ده قرن تا هنوز
بیتو غروب میشود این روزها هنوز