روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده