ای دل سوختگان شمع عزای حرمت
اشک ما وقف تو و کربوبلای حرمت
اراده کن که جهانی به شوق راه بیفتد
به سینۀ همه، آن شور دلبخواه بیفتد
کسی که عشق بُوَد محو بردباری او
روان به پیکر هستیست لطف جاری او
شگفتا راه عشق است این، که مرد جاده میخواهد
حریفی پاکباز و امتحان پسداده میخواهد
از مرز رد شدیم ولی با مصیبتی
با پرچم سیاه به همراه هیأتی
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
بگو چه بود اگر خواب یا خیال نبود؟!
که روح سرکش من در زمان حال نبود
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند