چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست