او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟