ای دل سوختگان شمع عزای حرمت
اشک ما وقف تو و کربوبلای حرمت
کسی که عشق بُوَد محو بردباری او
روان به پیکر هستیست لطف جاری او
آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست