پس از چندین و چندین سال آمد پیکرش تازه
نگاهش از طراوت خیستر، بال و پرش تازه
بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
تا نگردیدهست خورشید قیامت آشکار
مشتِ آبی زن به روی خود، ز چشمِ اشکبار
با ریگهای رهگذر باد
در خیمههای خسته بخوانید
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد