میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
در عشق دوست از سر جان نیز بگذریم
در یک نفَس ز هر دو جهان نیز بگذریم
ما دل برای دوست ز جان برگرفتهایم
چشم طمع ز هر دو جهان برگرفتهایم...
پیوستگان عشق تو از خود بریدهاند
الفت گرفته با تو و از خود رمیدهاند
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی
کسی که دیگر خود خدا هم، نیافریند مثال او را
چو من حقیری کجا تواند، بیان نماید خصال او را