برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
ای قوم به حج آمده در خویش نپایید
از خود بهدرآیید که مهمان خدایید
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
ای خاک ره تو خطّۀ خاک
پاکی ز تو دیده عالم پاک
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
چشمۀ خور در فلک چارمین
سوخت ز داغ دل امّالبنین
بهار آمد بهار من نیامد
گل آمد گلعذار من نیامد
گر سوى ملک عدم باز بیابى راهى
شاید از سرّ وجودت بدهند آگاهى
دختر فکر بکر من، غنچۀ لب چو وا کند
از نمکین کلامِ خود حقِ نمک ادا کند