اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
ای خاک ره تو خطّۀ خاک
پاکی ز تو دیده عالم پاک
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
دختر فکر بکر من، غنچۀ لب چو وا کند
از نمکین کلامِ خود حقِ نمک ادا کند