سر تا به قدم آینۀ حسن خدایی
کارش ز همه خلق جهان عقدهگشایی
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
ای همه جا یار رسولِ خدا
محرم اسرار رسولِ خدا
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را