خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
قلم به دست گرفتم، خدا خدا بنویسم
به خاطر دل خود، نامهای جدا بنویسم
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود