غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود