مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
این اشکها به پای شما آتشم زدند
شکر خدا برای شما آتشم زدند
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
مولای ما نمونۀ دیگر نداشتهست
اعجاز خلقت است و برابر نداشتهست
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش
نگاه کودکیات دیده بود قافله را
تمام دلهرهها را، تمام فاصله را
جمعهها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد