تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
لب خشک و داغی که در سینه دارم
سبب شد که گودال یادم بیاید
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد