به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
قرآن که کلام وحده الا هوست
آرامش جان، شفای دلها، در اوست
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را