اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
وادی به وادی میروم دنبال محمل
آهستهتر ای ساربان! دل میبری، دل
میبینمت به روشنی آفتابها
قرآن شرحه شرحۀ هر شامِ خوابها
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را