اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
سلام! ای سلام خدا بر سلامت!
درود! ای کلام الهی، کلامت!
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را